آداب‌ و اخلاق‌ و تواضع‌ علاّمۀ طباطبائی‌


این‌ مرد، جهانی‌ از عظمت‌ بود؛ عیناً مانند یک‌ بچه‌ طلبه‌ در کنار صحن‌ مدرسه‌ روی‌ زمین‌ می‌نشست‌ و نزدیک‌ به‌ غروب‌ در مدرسۀ فیضیّه‌ می‌آمد، و چون‌ نماز بر پا می‌شد مانند سائر طلاّب‌ نماز را بجماعت‌ مرحوم‌ آیة‌ الله‌ آقای‌ حاج‌ سیّد محمّد تقی‌ خونساری‌ می‌خواند.

آنقدر متواضع‌ و مؤدّب‌، و در حفظ‌ آداب‌ سعی‌ بلیغ‌ داشت‌ که‌ من‌ کراراً خدمتشان‌ عرض‌ کردم‌: آخر این‌ درجه‌ از ادبِ شما و ملاحظات‌ شما ما را بی‌ادب‌ می‌کند! شما را بخدا فکری‌ بحال‌ ما کنید!

از قریب‌ چهل‌ سال‌ پیش‌ تا بحال‌ دیده‌ نشد که‌ ایشان‌ در مجلس‌ به‌ متّکا و

بالش‌ تکیه‌ زنند، بلکه‌ پیوسته‌ در مقابل‌ واردین‌، مؤدّب‌، قدری‌ جلوتر از دیوار می‌نشستند؛ و زیر دست‌ میهمانِ وارد. من‌ شاگرد ایشان‌ بودم‌ و بسیار بمنزل‌ ایشان‌ می‌رفتم‌، و به‌ مراعات‌ ادب‌ می‌خواستم‌ پائین‌تر از ایشان‌ بنشینم‌؛ ابداً ممکن‌ نبود.

ایشان‌ بر می‌خاستند، و می‌فرمودند: بنابراین‌ ما باید در درگاه‌ بنشینیم‌ یا خارج‌ از اطاق‌ بنشینیم‌!

در چندین‌ سال‌ قبل‌ در مشهد مقدّس‌ که‌ وارد شده‌ بودم‌، برای‌ دیدنشان‌ بمنزل‌ ایشان‌ رفتم‌. دیدم‌ در اطاق‌ روی‌ تشکی‌ نشسته‌اند (بعلّت‌ کسالت‌ قلب‌ طبیب‌ دستور داده‌ بود روی‌ زمین‌ سخت‌ ننشینند). ایشان‌ از روی‌ تُشک‌ برخاستند و مرا به‌ نشستن‌ روی‌ آن‌ تعارف‌ کردند، من‌ از نشستن‌ خودداری‌ کردم‌. من‌ و ایشان‌ مدّتی‌ هر دو ایستاده‌ بودیم‌، تا بالاخره‌ فرمودند: بنشینید، تا من‌ باید جمله‌ای‌ را عرض‌ کنم‌!

من‌ ادب‌ نموده‌ و اطاعت‌ کرده‌ و نشستم‌. و ایشان‌ نیز روی‌ زمین‌ نشستند، و بعد فرمودند: جمله‌ای‌ را که‌ می‌خواستم‌ عرض‌ کنم‌، اینست‌ که‌: «آنجا نرم‌تر است‌.»!

از همان‌ زمان‌ طلبگی‌ ما در قم‌، که‌ من‌ زیاد بمنزلشان‌ می‌رفتم‌، هیچگاه‌ نشد که‌ بگذارند ما با ایشان‌ به‌ جماعت‌ نماز بخوانیم‌. و این‌ غصّه‌ در دل‌ ما مانده‌ بود که‌ ما جماعت‌ ایشان‌ را ادراک‌ نکرده‌ایم‌؛ و از آن‌ زمان‌ تا بحال‌، مطلب‌ از این‌ قرار بوده‌ است‌. تا در ماه‌ شعبان‌ امسال‌[38] که‌ بمشهد مشرّف‌ شدند و در منزل‌ ما وارد شدند، ما اطاق‌ ایشان‌ را در کتابخانه‌ قرار دادیم‌ تا با مطالعۀ هر کتابی‌ که‌

بخواهند روبرو باشند. تا موقع‌ نماز مغرب‌ شد. من‌ سجّاده‌ برای‌ ایشان‌ و یکی‌ از همراهان‌ که‌ پرستار و مراقب‌ ایشان‌ بود پهن‌ کردم‌ و از اطاق‌ خارج‌ شدم‌ که‌ خودشان‌ به‌ نماز مشغول‌ شوند، و سپس‌ من‌ داخل‌ اطاق‌ شوم‌ و بجماعتِ اقامه‌ شده‌ اقتدا کنم‌؛ چون‌ می‌دانستم‌ که‌ اگر در اطاق‌ باشم‌ ایشان‌ حاضر برای‌ امامت‌ نخواهند شد.

قریب‌ یک‌ رُبع‌ ساعت‌ از مغرب‌ گذشت‌. صدائی‌ آمد، و آن‌ رفیق‌ همراه‌ مرا صدا زد، چون‌ آمدم‌ گفت‌: ایشان‌ همینطور نشسته‌ و منتظر شما هستند که‌ نماز بخوانند.

عرض‌ کردم‌: من‌ اقتدا می‌کنم‌! گفتند: ما مُقتدی‌ هستیم‌!

عرض‌ کردم‌: استدعا میکنم‌ بفرمائید نماز خودتان‌ را بخوانید! فرمودند: ما این‌ استدعا را داریم‌.

عرض‌ کردم‌: چهل‌ سال‌ است‌ از شما تقاضا نموده‌ام‌ که‌ یک‌ نماز با شما بخوانم‌ تا بحال‌ نشده‌ است‌؛ قبول‌ بفرمائید! با تبسّم‌ ملیحی‌ فرمودند: یک‌ سال‌ هم‌ روی‌ آن‌ چهل‌ سال‌.

و حقّاً من‌ در خود توان‌ آن‌ نمی‌دیدم‌ که‌ بر ایشان‌ مقدّم‌ شده‌ و نماز بخوانم‌، و ایشان‌ بمن‌ اقتدا کنند؛ و حالِ شرم‌ و خجالت‌ شدیدی‌ بمن‌ رخ‌ داده‌ بود.

بالاخره‌ دیدم‌ ایشان‌ بر جای‌ خود محکم‌ نشسته‌ و بهیچوجه‌ من‌ الوجوه‌ تنازل‌ نمی‌کنند؛ من‌ هم‌ بعد از احضار ایشان‌ صحیح‌ نیست‌ خلاف‌ کنم‌، و به‌ اطاق‌ دیگر بروم‌ و فُرادی‌ نماز بخوانم‌.

عرض‌ کردم‌: من‌ بنده‌ و مطیع‌ شما هستم‌؛ اگر امر بفرمائید اطاعت‌ می‌کنم‌!

فرمودند: امر که‌ چه‌ عرض‌ کنم‌! امّا استدعای‌ ما این‌ است‌!

 من‌ برخاستم‌ و نماز مغرب‌ را بجای‌ آوردم‌، و ایشان‌ اقتدا کردند. و بعد از چهل‌ سال‌ علاوه‌ بر

آنکه‌ نتوانستیم‌ یک‌ نماز به‌ ایشان‌ اقتدا کنیم‌ امشب‌ نیز در چنین‌ دامی‌ افتادیم‌.


خدا میداند آن‌ وضع‌ چهره‌ و آن‌ حال‌ حیا و خجلتی‌ که‌ در سیمای‌ ایشان‌ توأم‌ با تقاضا مشهود بود، نسیمِ لطیف‌ را شرمنده‌ می‌ساخت‌، و شدّت‌ و قدرتش‌ جماد و سنگ‌ را ذوب‌ می‌کرد.

خُلُقٌ یُخْجِلُ النَّسیمَ مِنَ اللُطْفِ وَ بَأْسٌ یَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ

جَـلَّ مَعْـناکَ أنْ یُحیطَ بِهِ الشِّعْرُ وَ یُحْصی‌ صِفاتِهِ النَّقّادُ 

روش‌ عرفانی‌ و اخلاقی‌ علاّمۀ طباطبائی‌ امّا روش‌ عرفانی‌ و اخلا


آنچه‌ می‌دانم‌ از آن‌ یار بگویم‌ یا نه‌ و آنچه‌ بنهفته‌ ز اغیار بگویم‌ یا نه‌ 

دارم‌ اسرار بسی‌ در دل‌ و در جان‌ مخفی‌ اندکی‌ ز آنهمه‌ بسیار بگویم‌ یا نه‌

سخنی‌ را که‌ در آن‌ بار بگفتم‌ با تو هست‌ اجازت‌ که‌ در این‌ بار بگویم‌ یا نه‌

معنی‌ حُسن‌ گل‌ و صورت‌ عشق‌ بلبل‌ همه‌ در گوش‌ دل‌ خار بگویم‌ یا نه‌

وصف‌ آنکس‌ که‌ در این‌ کوچه‌ و این‌ بازار است ‌ در سر کوچه‌ و بازار بگویم‌ یا نه

من‌ چه‌ گویم‌ دربارۀ کسیکه‌ عمرم‌ و حیاتم‌ و نفسم‌ با اوست‌. من‌ اگر خداشناس‌ باشم‌ یا پیغمبر شناس‌، و یا امام‌ شناس‌، همۀ اینها به‌ برکت‌ رحمت‌ و لطف‌ اوست‌.


یعنی‌ از وقتیکه‌ خداوند او را بما عنایت‌ کرد، همه‌ چیز را مرحمت‌ کرد. او همه‌ چیز بود؛ بلند بود و کوتاه‌ بود، در عین‌ بلندی‌ کوتاه‌؛ و در عین‌ اوج‌ و صعود، در حضیض‌ و نزول‌.

با ما طلبه‌های‌ عَجول‌ و گستاخ‌، نرم‌ و ملایم‌؛ مانند پدر بلند قامتی‌ که‌ خم‌ می‌شود و دست‌ کودک‌ را می‌گیرد و پا بپای‌ او راه‌ می‌رود، استاد با ما چنین‌ می‌کرد؛ او با ما مماشات‌ می‌نمود. و با هر کدام‌ از ما طبق‌ ذوق‌ و سلیقه‌ و اختلاف‌ شدّت‌ و حِدّت‌ و تندی‌ و کندی‌ او راه‌ می‌رفت‌؛ و تربیت‌ می‌نمود.

و با آنکه‌ اسرار الهیّه‌ در دل‌ تابناک‌ او موج‌ می‌زد سیمائی‌ بشّاش‌ و گشاده‌ و وارفته‌، و زبانی‌ خموش‌، و صدائی‌ آرام‌ داشت‌. و پیوسته‌ بحال‌ تفکّر بود، و گاهگاهی‌ لبخند لطیف‌ بر لب‌ها داشت‌.

بحسن‌ خلق‌ و وفا کس‌ به‌ یار ما نرسد تـو را در ایـن‌ سـخـن‌ انـکار کار ما نرسد

اگر چه‌ حسن‌ فروشان‌ به‌ جلوه‌ آمده‌اند کسی‌ به‌ حسن‌ و ملاحت‌ به‌ یار ما نرسد

بحقّ صحبت‌ دیرین‌ که‌ هیچ‌ محرم‌ راز بــه‌ یــار یکجـهــت‌ حـقـگــــزار ما نرسد

هزار نقش‌ برآید ز کِلک‌ صُنع‌ و یکی ‌ بـدلـپـذیـــری‌ نـقــش‌ نـــگـــار ما نرسد

هزار نقد به‌ بازار کائنات‌ آرند یـکـی‌ به‌ سـکّۀ صـاحب‌ عیـار ما نرسد

دریغ‌ قافلۀ عمر کانچنان‌ رفتند کـه‌ گـردشـان‌ به‌ هــوای‌ دیـار ما نرسد

آری‌، ای‌ استاد عزیز! بعد از تو باید همان‌ جمله‌ای‌ را گفت‌ که‌ حضرت‌ سجّاد علیه‌ السّلام‌ بر سر قبر

پدر گفت‌: أَمَّا الدُّنْیَا فَبَعْدَکَ مُظْلِمَةٌ؛ وَ أَمَّا الاخِرَةُ فَبنُورِ وَجْهِکَ مُشْرِقَةٌ.