کیفیّت‌ فناء فی‌الله‌ و تحیّر فی‌ ذات‌ اللهِ آقای‌ حدّاد

کیفیّت‌ فناء فی‌الله‌ و تحیّر فی‌ ذات‌ اللهِ آقای‌ حدّاد

میفرمودند: بعضی‌ از اوقات‌ چنان‌ سبک‌ و بی‌اثر می‌شوم‌ عیناً مانند یک‌ پر کاهی‌ که‌ روی‌ هوا می‌چرخد؛ و بعضی‌ اوقات‌ چنان‌ از خودم‌ بیرون‌ می‌آیم‌ عیناً به‌ مثابِهِ ماری‌ که‌ پوست‌ عوض‌ میکند، من‌ چیز دیگری‌ هستم‌ و آن‌ بدن‌ من‌ و اعمالش‌ همچون‌ پوست‌ مار که‌ کاملاً به‌ شکل‌ مار است‌ و اگر کسی‌ نداند و از دور ببیند می‌پندارد یک‌ مار است‌، ولی‌ جز پوست‌ مار چیزی‌ نیست‌.

میفرمودند: بسیار شده‌ است‌ که‌ به‌ حمّام‌ میرفتم‌ و وقت‌ بیرون‌ آمدن‌


ص 71

دِشْداشه‌ (پیراهن‌ عربی‌ بلند) را وارونه‌ می‌پوشیدم‌.

میفرمودند: هر وقت‌ به‌ حمّام‌ میرفتم‌، حمّامی‌ در پشت‌ صندوق‌، اشیاء و پولهای‌ واردین‌ را میگرفت‌ و در موقع‌ بیرون‌ آمدن‌ به‌ آنها پس‌ میداد. یکروز من‌ به‌ حمّام‌ رفتم‌ و موقع‌ ورود، خود حمّامی‌ پشت‌ صندوق‌ بود و من‌ پولهای‌ خود را به‌ او دادم‌. چون‌ بیرون‌ آمدم‌ و میخواستم‌ امانت‌ را پس‌ بگیرم‌، شاگرد حمّامی‌ پشت‌ صندوق‌ نشسته‌ بود. گفت‌: سیّد امانتی‌ تو چقدر است‌ ؟!

گفتم‌: دو دینار. گفت‌: نه‌ ! اینجا فقط‌ سه‌ دینار است‌ ! گفتم‌: چرا مرا معطّل‌ میکنی‌ ؟! یک‌ دینارش‌ را برای‌ خودت‌ بردار و دو دینار مرا بده‌ که‌ بروم‌ ؟! چون‌ جریان‌ را صاحب‌ حمّام‌ شنید، از شاگردش‌ پرسید: چه‌ خبر است‌ ؟!

گفت‌: این‌ سیّد میگوید: من‌ دو دینار دادم‌ و اینجا سه‌ دینار است‌. گفت‌: من‌ خودم‌ سه‌ دینار را از او گرفتم‌؛ سه‌ دینار را بده‌، سه‌ دینار مال‌ اوست‌. به‌ حرفهای‌ این‌ سیّد هیچوقت‌ گوش‌ نکن‌ که‌ غالباً گیج‌ است‌ و حالش‌ خراب‌ است‌ !

آقای‌ حدّاد میفرمودند: در آن‌ لحظه‌ من‌ حالی‌ داشتم‌ که‌ نمی‌توانستم‌ یک‌ لحظه‌ در آنجا درنگ‌ کرده‌ و با آنها گفتگو کنم‌، و اگر یکقدری‌ معطّل‌ میکردند، میگذاشتم‌ و می‌آمدم‌.

میفرمودند: در هر لحظه‌ علومی‌ از من‌ میگذرد بسیار عمیق‌ و بسیط‌ و کلّی‌، و چون‌ در لحظۀ ثانی‌ بخواهم‌ به‌ یکی‌ از آنها توجّه‌ کنم‌ می‌بینم‌ عجبا ! فرسنگها دور شده‌ است‌.


أوصاف‌ و علوم‌ علاّمه طباطبایی‌ در دو جهت‌ علمی‌ و عینی‌

أوصاف‌ و علوم‌ علاّمه طباطبایی‌ در دو جهت‌ علمی‌ و عینی‌، فوق‌ گفتار است‌

و أمّا شرح‌ حال‌ و ترجمۀ صاحب‌ تذییلات‌ و محاکمات‌ اُستادنا الاکرم‌، و مولانا الاعظم‌: حضرت‌ آیة‌ الله‌ العظمی‌ حاج‌ سیّد محمّد حسین‌ طباطبائی‌ تبریزی‌ ـ أفاض‌ الله‌ علینا من‌ برکات‌ نفسه‌ ـ به‌ شرح‌ قلم‌ نیاید، و خامه‌ را توان‌ آن‌ نیست‌، و فکر و اندیشه‌ را سعه‌ و گسترش‌ آن‌ نه‌، که‌ اطراف‌ و جوانب‌ مقامات‌ علمی‌ و فقهی‌ و حِکَمی‌ و عرفانی‌، و روح‌ بلند، و خلق‌ عظیم‌ او را بررسی‌ کند؛ و کمربند منطق‌ و گفتار هیچگاه‌ نمی‌تواند آن‌ نفسّ قدسیّه‌، و انسان‌ ملکوتی‌، و روح‌ مجرّد وی‌ را در خود حصر کند.

هر چه‌ گویم‌ عشق‌ را شرح‌ و بیان‌ چون‌ به‌ عشق‌ آیم‌ خجل‌ گردم‌ از آن‌

گرچه‌ تفسیر زبان‌ روشنگر است‌ لیک‌ عشق‌ بی‌زبان‌، روشن‌تر است‌

چون‌ قلم‌ اندر نوشتن‌ می‌شتافت ‌ چون‌ به‌ عشق‌ آمد، قلم‌ بر خود شکافت‌

چون‌ سخن‌ در وصف‌ این‌ حالت‌ رسید هم‌ قلم‌ بشکست‌ و هم‌ کاغذ درید

عقل‌ در شرحش‌ چو خرّ درگِل‌ بخفت‌ شرح‌ عشق‌ و عاشقی‌ هم‌ عشق‌ گفت‌

آفتاب‌ آمد دلیل‌ آفتاب‌ گر دلیلت‌ باید از وی‌ رو متاب‌

از وی‌ ار سایه‌ نشانی‌ می‌دهد شمس‌ هر دم‌ نور جانی‌ می‌دهد

واجب‌ آمد چونکه‌ بردم‌ نام‌ او شرح‌ کردن‌ رمزی‌ از إنعام‌ او

این‌ نفس‌ جان‌ دامنم‌ برتافته‌ است ‌ بوی‌ پیراهان‌ یوسف‌ یافته‌ است‌

کز برای‌ حقّ صحبت‌ سالها بازگو رمزی‌ از آن‌ خوش‌ حالها

تا زمین‌ و آسمان‌ خندان‌ شود عقل‌ و روح‌ و دیده‌ صد چندان‌ شود

گفتم‌ ای‌ دور اوفتاده‌ از حبیب ‌همچو بیماری‌ که‌ درو است‌ از طبیب‌

لا تُکَلِّفنی‌ فَإنِّی‌ فی‌ الفَنَآء کَلَّتْ أفهامی‌ فَلا أُحصی‌ ثَناء

کُلُّ شَی‌ءٍ قالَهُ غیرُ المُفیق ‌ إنْ تَکَلَّفْ أو تَصَلَّفْ لَا یَلیق‌

هرچه‌ می‌گوید، موافق‌ چون‌ نبود چون‌ تکلّف‌، نیک‌ نالایق‌ نمود

خود ثنا گفتن‌ ز من‌ ترک‌ ثناست ‌کاین‌ دلیل‌ هستی‌ و هستی‌ خطاست‌

شرح‌ این‌ هجران‌ و این‌ خون‌ جگر این‌ زمان‌ بگذار تا وقت‌ دگر    

چون‌ حضرت‌ استاد، از این‌ عالم‌ به‌ عالم‌ خلود رحلت‌ فرمود، و این‌ حقیر با عنوان‌ «مهر تابان‌» یادنامه‌ای‌ برایشان‌ نوشتم‌؛ با خود گمان‌ می‌کردم‌ تا اندازه‌ای‌ توانسته‌ام‌، ایشان‌ را معرّفی‌ کرده‌ باشم‌، و به‌ عاشقان‌ کوی‌ حبیب‌ و مشتاقان‌ لقای‌ جمال‌ حضرت‌ سرمدی‌، ارائه‌ طریقی‌ نموده‌ باشم‌. اینکه‌ که‌ گهگاهی‌ همان‌ نوشتۀ خود را نگاهی‌ می‌کنم‌؛ می‌گویم‌؛ هیهات‌، هیهات‌ أنْ أظُنَّ أنْ أصِلَ إلی‌ فهم‌ مَغْزَی‌ معنویّتک‌. أو أقدر علی‌ أن‌ أتفوّه‌ بکمال‌ روحانیّتک‌؛ فیرجع‌ فهمی‌ کلیلاً، و عینی‌ خائباً و حسیراً، و لسانی‌ خارساً و ثقیلاً.

عنقا شکار کس‌ نشود دام‌ بازگیر کانجا همیشه‌ باد به‌ دست‌ است‌ دام‌ را

سینه‌ام‌ز آتش‌ دل‌ در غم‌ جانانه‌ بسوخت‌ آتشی‌ بود درین‌ خانه‌ که‌ کاشانه‌ بسوخت‌

تنم‌ از واسطۀ دوری‌ دلبر بگداخت‌ جانم‌ از آتش‌ مهر رخ‌ جانانه‌ بسوخت‌

سوز دل‌ بین‌ که‌ ز بس‌ آتش‌ و اشکم‌ دل‌ شمع دوش‌ بر من‌ ز سر مهر چو پروانه‌ بسوخت‌

ماجرا کم‌ کن‌ و باز آ که‌ مرا مردم‌ چشم‌ خرقه‌ از سر بدر آورد و به‌ شکرانه‌ بسوخت‌

هر که‌ زنجیر سرزلف‌ گره‌ گیر تو دید دل‌ سودازده‌اش‌ بر من‌ دیوانه‌ بسوخت‌

آشنائی‌ نه‌ غریب‌ است‌ که‌ دلسوز من‌ است ‌چون‌ من‌ از خویش‌ برفتم‌ دل‌ بیگانه‌ بسوخت‌

خرقۀ زهد، مرا آب‌ خرابات‌ ببرد خانۀ عقل‌ مرا آتش‌ خمخانه‌ بسوخت‌

چون‌ پیاله‌ دلم‌ از توبه‌ که‌ کردم‌ بشکست‌ همچو لاله‌ جگرم‌ بی‌می‌ و پیمانه‌ بسوخت‌

ترک‌ افسانه‌ بگو حافظ‌ و می‌ نوش‌ دمی که‌ نخفتم‌ به‌ شب‌ و شمع‌ به‌ افسانه‌ بسوخت